Friday, January 27, 2006


مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آآآآآآِی ی ی ی ی
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای
منم من میهمان هر شبت

..........

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای
دل تنگم

حریفا
میز بانا
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ،مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
...................

Thursday, January 26, 2006

همیشه خیالت راحت است
در این شب های تیره ی زمستانی
که قندیل آویز درختانش هوش از سر آدم می برد
آنچنان که یادت می رود شب است و وهم انگیز

آن بالا تر ها چراغی روشن است

یا حق

Wednesday, January 25, 2006

A MAN

با لیلا رفته بودیم علافی !
آدم در کتاب فروشی ها هوسی می شود اصلا همین که یک عالم کتاب جلوی چشت یله داده اند به هم آدم را یک جوری می کند که اولی را که دستت می رسد بر داری
آن روز که رفته بودیم علافی هم من همین طور شده بودم دلم غنج رفت و دستم را دراز کردم به برداشتن اولین کتابی که به دست می امد
حکما عنوانش م بی تاثیر نبود و آن جلد قرمز و مشکی و عکس آلکساندر پاناگولیس. گر چه تا به دانشگاه نرسیده بودم فرصت نکردم که ببینم نویسنده چه بلغور فرموده
اما امروز ها دلم می سوزد برای عنوان یک مرد که روی جلد آن کتاب حک شده .
نمی دانم شاید مردی که اوریانا فالاچی می شناسد همین باشد یا لا اقل آن که دوست دارد ،معرفی کند آدم بی مغز و عصبی که بزرگترین ویژگی شخصیتی اش لجبازی و هتاکی است و آن قدر بی عرضه که وقتی اقدام به ترورمی کرده بعد از مدت ها آموزش نتوانسته بود مقدار درست مواد منفجره را تخمین بزند .
و البته جدا از همه ی این ها عاشق و کشته مرده ی اوریانا فالاچی .
نمی دانم چرا این طور لجم گرفته بود از دست نویسنده
دوست داشتم برایش تعریف کنم آن کسی که مرد می ناممش چه قدر فاصله دارد با آلکوس بچه ننه ی کتاب یک مرد تو که همیشه نیازمند له له ای است که جمع و جورش کند
اما دیدم همان حکایت قیاس مع الفارق است .
****************
دلم برای مرد می سوزد .نه از باب آن قصه ی تکراری نخلستان و چاه بلکه از آن رو که کمیل تنهایی اش همان که می داند علم سینه اش به موت حاملش خواهد رفت همان است که پلی شده برای دشمنانی که خواهان غارت دوستان اند
یا حق

Wednesday, January 18, 2006

می گن هر روز که آدم به خدا نزدیک تر بشه عیده
هر روزتان عید باد
دعا کنیم
یاحق

Monday, January 16, 2006


تا دید فرشته­ی خبرچین، جرمم
فی­الفور نمود ثبتش و راهی شد
گفتم: "اخوی! نرو! خدا می­بخشد
آن وقت تو آن وسط کنف خواهی شد"

می دونم شهر نازی ست اما این جا باشه بد نیست شاعرش رو هم نمی شناسم در ضمن از لحاظ اصولی هم فکر کنم بهبش ایراد وارده اساسی

Thursday, January 12, 2006

عین.شین.قاف


می فهمم که مال من نبود
هر چه قدر هم که عاشقانه می خواستمش هنوز هم اگر بیاید همان است که بود
:هنوز هم دیونه ی اینم که زنگ بزنم و جواب بدهد
آجی کجایی؟
!یا یک دفعه وقتی خوابم ترق بخواباند زیر گوشم که :بیدار شو شام بخور
یا اینکه هی بگوید آخه واسه چرا ؟
یا آن وقت هایی که وسط حمام کردن عصبانی می شد که: چرا سر منو شستی ،می گم سر خودت رو بشور سر منو می شوری؟ می خوای چشم منو کفی کنی؟ و جیییییییییییغ می کشید و می زد زیر گریه _ عین زن های کولی_و بلایی سر من می آورد که می ماندم گریه کنم یا بخندم
دلم غنج می رود برای اینکه دوباره برود توی اتاق و برای خرابکاری کردن بدون مزاحم در را قفل کند و از آن طرف نه بتواند دررا باز کند نه بتواند کلید را در بیاورد و بزند زیر گریه:مریدم(به ضم م) از تنهایی دلم سوخید منو در بیایرید
و در همین حین بگوید: اگر بیام بیرون خسابتو می رسم
نازنینم، آبجی خوشگلم دلم سوخید، چرا رفتی؟حالا دیگه کی رو ببرم پارک برای کی سوغاتی بخرم ؟
کی تو پارک من و با چادر چاقچور دنبال پیشی و هاپو بدواند؟و مجبورم کند سوار تاب و سرسره والکلنگ بشم؟
یه شعری بود مال ثمین باغچه بان که شده ورد زبون این چند روزه ام
گنجیشک من پر زد و رفت
به لونه اشون سر زد و رفت
تو دشت و تو بیابون
می باره برف و بارون
گنجیشک من تنها رفته
به کوه و به صحرا رفته
تو دشت و تو بیابون
می باره برف و بارون
گنجیشک اشی مشی
می ترسم مریض بشی
تو دشت و تو بیابون
می باره برف و بارون
تنت گرم و بارون سرده
پرت نرم و سرما درده
آبت کم بود یا دونه ات
بر گرد بیا به خونه ات

Wednesday, January 11, 2006

حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
پ.ن:
آدم تو یه موقیعیت هایی از یه چیز هایی لذت می بره مثل یه بیت شعر
یا حق

Friday, January 06, 2006

ثواب

خان اول
اتاق پذیرایی ومن وسکوت واپنهایم و یه عالمه ورقه و جزوه و غر های پیاپی که مامان برای آخرین بار اولتیماتوم می دهد که تا نیم ساعت دیگر دم در باشم که خانم پسر عمویشان اکیدا سفارش کرده فاطمه را بیاورند و البته واضح و مبرهن است که تو جیهات من برای این که امتحان دارم واین که اگر الان آزادم فرجه امتحان ها است و این گونه مسایل پیش پا افتاده مادی اصولا کارگر نمی افتد . هر چه باشد مرحوم عمو جان مامان به گردن ایشان حق بزرگتری دارند درست نیست هنوز چیزی از فوتشان نگذشته فراموششان کنیم آخر نه سال که چیزی نیست فقط با تقریب ده درصد می شود نصف عمر من ! تازه به دلداری می گویند خیالت راحت باشد ختم انعام است و ثوابی نثار روح گذشتگان و در ضمن یاد آوری می کنند که بالاخره روزی دست ما هم از دنیا کوتاه می شود و به قرائت فاتحه نیازمندیم
سبک سنگین می کنم می بینم که پر بیراه هم نمی گویند تازه بهشت رفتن هم اتفاق بدی نیست و تازه تر مگر در ختم انعام چه اتفاقی می افتد هنوز هم تا امتحانات بسی فرصت باقی است .
خان دوم
مامان با کمی عصبانیت:" تو هنوز لباس نپوشیدی ؟ موهات چرا این ریختی یه ؟ بدو دیر شد"
من هاج و واج یه نگاه به خودم می اندازم که خدای ناکرده بدون لباس وسط هال نایستاده باشم، می بینم نه! خدا رو شکر همه ی لباس هایم هم تنم است همان چیز هایی است که به وقت دانشگاه رفتن می پوشم .مامان که کم کم از من نا امید شده می گوید "برو اون پیراهن سفید ات رو بپوش با فلان شلوارت و فلان جوراب و ..."
با خودم واگویه می کنم خدایم رحمت کناددست کم به قاعده یه پاتختی زنونه اون هم از نوع غیر قابل رفتنش باید تلاش کنم .البته باز هم به یاد ثواب و بهشت و این حرف ها می افتم می گویم حتما این ها هم در شاد کردن روح اموات و سهل الوصول کردن وصال ما به بهشت نقش دارد .

خان سوم
مامان تو رو خدا یه گوشه وایسسا من نمی تونم این گلدون ها رو که برای زن پسر عمو و خانه جدیدشان گرفتی توی این دست انداز ها کادو کنم
خان چهارم
ظاهرا این قضیه رفتن به بهشت جدی بود ولی فکر کنم چون من به جای بلوز دامن پیراهن شلوار پوشیدم اشتباها من رو به جای بهشت خانم ها فرستادن بهشت آقایون !!! مثال آیه حور مقصورات است .
تازه از اطعمه و اشربه آن چه می خواهی در دسترس بدون آن که نیاز باشد دستت را دراز کنی تا از میوه های بهشتی بدون هیچ عیب و ایرادی و در هر فصلی میوه ی تمام فصول بهرمند شوی .خدایت رحمت کند آق عموی مامان و از همه ی این چیز هایی که ما این جا بهره مندیم_ بل بیشترش بهرمندت _کند ما هم اگر فرصت کنیم برای شادی روحت قرائت فاتحه می کنیم البته اگر میوه ها و شیرینی و حلوا و باقی نعمات رخصت دهد
خان پنجم
بالاخره یک ساعت و ربع بعد از شروع مراسم خانمی اعلام می کنند که برای شادی روح پدر شوهر شهید مهناز خانم یک صلوات .هر چه قدر فکر می کنم با این که من آن زمان که مرحوم آق عمو فوت شدند یاز ده سال بیشتر نداشتم و شعورم کمی بیشتر از یک تکه کلم پخته به قاعده ی فندق بوده آن قدر حافظه ام یاری می کند که یادم باشد .آن جناب بر اثر ضربه مغزی در تصادف رانندگی دار فانی را بدرود گفتند گر چه احتمال این که این اشتباه در زمینه فرهنگ شهیدو شهادت و مرده دوستی جزئ خطاهای سیستماتیک مغز من باشد همچین کم هم نیست .خدایت رحمت کند آق عمو که کم کم بوی آش رشته هم دارد می آید
خان ششم
خانم مداح که فکر می کند ما وسط قرآن خواندن ممکن است نیاز به تحول داشته باشیم یا این که متحول شده ایم و نیاز به ابراز آن داریم ملت را بین آیه 160 و 161 نگه می دراد و سخنرانی قرائی در زمینه این که پسر عموی مامان که اسمش خاطرم نمانده هنوز مکه نرفته حاجی شده اند و فواید کار خیر و صرف پول یک سری بریز و بپاش های اضافی در راه یتیم ها و کهریزک و جهیزیه ی عروس ها یی که نصف شب می برند دم خانه مردم و چه قدر ایشان و خانم فلانی را دعا می کنند ایراد می نمایند
خان هفتم
ختم انعام به پایان رسیده و ما در حال صرف آش رشته (خدا وکیلی حیف است که خدا هیچ جا آش رشته را در میان نعمات بهشتی ذکر نکرده است ) که خانم مداح اعلام می کنند بیست و ششم تا سی ام می روند مشهد با قطار سیمرغ و اسکانش در هتل مدائن است ،سخنرانی هم دارند و هر شب هم از ساعت یک تا پنج صبح دست جمعی می روند حرم با مداحی و سایر مخلافات و صبحانه و عصرانه و یحتمل بهشت سفارشی هزینه اش هم می شود صد و پنج هزار تومان . به حساب من از کل جمعیت برای کار های خیر حدود هشتاد هزار تومان در بهترین صورتش جمع شده باشد
خان هشتم
مسیر جنوب به شمال یادگار است و یاد زیر نور ماه

Thursday, January 05, 2006

آنروز ها که به گمانم می شود اواخر سال 78 تازه بغل دستی سودا شده بودم همیشه در جامیزمان یک دیوان حافظ بود به فال گرفتن وسط هر زنگ درس و تفزیحی ،و دفترش شعرش که یکی از اشعارش را که نمی دانم مال کدام شاعر هم بود ، بسیار می پسندیدم ولی حافظه ام به حفظش مدد نمی کرد
امروز بار ها یاد آن دو بیت کرده ام
شیخ ما دیری است شبها با چراغ
دیگر از انسان نمی گیرد سراغ
الفتی تا ما چراغ او شویم
خانه خانه در سراغ او شویم
حکما بنده خدا محمد بلخی فرضش را هم نمی کرد که زمانه ای برسد به این که دیگر سراغی از انسان هم نشود
یا حق

Tuesday, January 03, 2006

هنوز بار و بنه مان را وسط نماز خانه خوابگاه پهن نکرده بودیم که صدای موبایلم بلند شد ،آقای امیر کمالی بود و این که مریم از وقتی که رسیده اند بهانه بچه ها را گرفته که"مرا بر گردانید پیش دختر ها "
بغضم گرفت از هق هق گریه اش و بیشتر از اینکه روزی خواهد آمد که ما هم از هر طرف برویم ظاهر و باطنش برای نان است ،یا شهرت یا به قول استاد عزیزم" ترک دنیا لدنیا " و البته کلا هم دست من به تعریف و تمجید و تشکر نمی رود !!!و همین طور هم نمی پسندم نوشابه باز کردن های پیاپی برای فلان رفیق و بهمان دوست و از این قسم حرف های ناناز که اگر خوب شد از خلوص نیت بچه ها بود و دل شکسته و این قماش استدلال ها که درونی تر از این است که قضاوتش به عهده من باشد .
و کلا تر هم نمی فهمم منی که هزار و یک جور ناز و ادا داشتم برای رفتن چه طوری بین بچه ها بر خوردم و چه طور هنگام بر گشتن برایم عجیب تداعی می شد آن مصرع معروف "به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست "
ودر میان دودلی برای نرفتن بیش از هر دردسری اعمم از درسی و غیردرسی اش، این که آدم دوست ندارد اسمش برود در لیست آدم ها مذهبی با آن خط کشی ها و اخلاق های شناخته شده ی کذا
_که در خیلی زمینه ها آب نمی بینند و گرنه شناگر های ماهری هستند _یا دگم بودن خاصشان و قس علی هذا.
همه این ها حالت را می گیرید که اردو های این تیپی نروی _کما اینکه برای اردو نرفتن با دانشکده برای امثال من صد طومار دلیل مترتب است _
گر چه و جود برخی خصایل اخلاقی بل بدتر از آن چه تصور می کردم برایم مسجل شده (البته نه از همه یا حتی قشر وسیعی)ما این را هم یقین کردم که در میان آدم ها معروف به قشر مذهبی هم هم بد وجود دارد و هم خوب و البته قطعا هستند کسانی که چه قدرت تدبیر امورشان و چه ادعا هایشان واقعی است و بیشتر از هم احساس مسیئولیت شان وواقعی تصور وجود آدم هایی که لذت هایشان _منظورم دقیقا لذت ها ی مادی و تفریح است_ نه از قسم لودگی و هرزگویی و هرز گزدی است و نه از قسم عرفان دود کردن و انجمن شعر و ادب راه انداختن و ...
بلکه همه چیز بر روی مرز قشنگی که تعادل می نامندش قرار دارد .

یا حق
پ.ن
کما کان دارم تلاش می کنم که بتونم عکس آپ لود کنم برای زدن اون یکی مطلب

Sunday, January 01, 2006

چون نمی تونم عکس آپ لوود کنم نمی تونم هم مطلب بزنم