Sunday, January 06, 2008

یک روز برفی

1.ایراد زندگی های امروز مان این است که از بس از هم دوریم در این برف حتی به ذهنمان هم خطور نمی کند که می توانیم به کسی سر بزنیم.هی گوشی را بر می داریم و به این آن زنگ می زنیم فرقی هم ندارد پدر و مادر هایمان یا خواهر و بردار یا دایی بزرگ و عمه ی کوچک و....یا پیگیری احوال مهدیه که صبح تلک تلک از بالای یادگار آمده بود دانشگاه امتحان بدهد.تازه وقتی زنگ می زنم داغ دلم تازه می شود که الان برادر ها رفته اند برف بازی و یا پدر و مادر هایمان مهمان دارند.و صد البته مهمانشان تا اطلاع ثانوی نمی تواند برود خانه اش .
2. بزرگترین بد بختیِ یک دانشجو این است که وقتی امتحان دارد،از زندگی ساقط می شود و این البته به این معنی نیست که الزاما درس می خواند !!!!(یعنی به این معنی است که در زمان امتحانات دقیقا هیچ فعالیت مفیدی صورت نمی گیرد)
3.دلم می خواهد کمی بچه تر بودم و الان زیر کرسی .می نشستیم و باسلق و باقالا و لبو و....(تعجب نکنید من و بردارها توانایی عجیبی در خوردن هم چیز با هم داریم فقط به شرطی که هر سه تا باشیم و فضا رقابتی باشه!) می خوردیم ....
4.حواستون باشه این محیا خانم ما را چشم نزنید .که امروز اولین برف زندگیش رو دیده و خورده و کلی هم بازی کرده اما قطعا تا وقتی این برف ها آب بشه ما دستمون نمی رسد که بچلونیمش.از خصوصیات های اخلاقی این محیا خانم اینه که به هیچ عنوان حاضر نیست چهار دست و پا راه بره .یعنی خودش رو می کشه (ودر نتیجه بقیه رو )که یک چیزی دم دستش باشه یا یکی دستش رو بگیره که راه بره .و صد البته تفریح مورد علاقه ی ایشون آواز خوندن ِو کشیدن موهای برادر بیچاره اش.و جالب تر اینکه همه ی فعالیت هاش رو در دایره ای به شعاع یک و نیم متر به مرکزیت مامانش انجام می ده !مگر اینکه شما ماشین داشته باشین و کاملا در حال بیرون رفتن باشین (یعنی اینکه الکی هم نه ها با همه باید خداحافظی کرده باشید ) و بعد ایشون یک ناز و ادایی می آید که ....خلاصه ما هر چند وقت یک بار که می بینمشون کلی دل ما را می برد .

محرم


عاشق دویدن کنار دریا ام .
بچه گی هایم زیاد اهل شمال رفتن نبودیم ،شاید به همین دلیل است که دویدن کنار دریا به عنوان یک صحنه ی دور در ذهنم حک شده.صحنه ای دست نیافتنی…..
"اعظکم بواحده ان تقوموا..."



خورشید بعضی وقت ها خیلی سرخ غروب می کند.
به نظرتان این غروب است یا طلوع؟