Tuesday, August 24, 2004

salam
in blog be barkhi dalaiel ta hafte ye dige (ehtemaalan doshanbe) up date ne mishe
ya hagh

Tuesday, August 17, 2004

وقتی کمتر کوچولو بودم

خب معمولا" هر چيز جديدی کلی جذاب است. این در مورد وبلاگ دار شدن هم صدق می کنه .يعنی وبلاگ اولش هی تند تند ميشه بعدکم کم از رونق می افته آدم ديگه حوصله نداره (البته این به چيز هاي ديگری هم بستگی داره که چون هنوز هيچ کدام ازطرف من تجربه نشده نمی خوام نظری در این مورد بدم )
بگذريم
برگردم سر ماجراي من و بزرگ تر ها:
بعدش که يه کم بزرگ تر شدم و يه جور هاي سری تو سر ها در آوردم .فکر نکنيد شدم رئيس مجلس يا حتی دانشجو شدم منظورم همون روز هاي که کيف صورتی اول دبستانم رو که روش عکس سه تا بچه خرس داشت وصد البته که من به علت بچه مرتب بودن خيلی زود پاره اش کردم !!!! می انداختم رو دوشم و دفتر ها ي بابا آب داد بابا نان داد رو سياه مي کردم و تصور مي کردم که حالا که می رم مدرسه چه قدر بزرگ شدم ا هنوز هم به نظرم چهارم پنجمی ها آدم بزرگ بودن .آاره همون وقت ها بود که با يه پديده يه جديد آشنا شدم "دروغ مصلحتی" خب ما که آخرش نفهميديم چی مصلحت هست چی نيست .يا اینکه دروغ اصلا" کجاش مصلحت است .راستش از نظر من اینکه اگر مشق هام رو ننوشتم و بعد بخوام بگم که دفترم رو جا گذاشتم يا يه بهانه ي ديگه مثل اینکه داداشم که کوچيک تره دفترم رو پاره کرده يا همون آقا کلاغه که برای خانم معلم وباباو مامان و هر چی بزرگ تر خبر مي بره برده برای بچه اش پس نياورده مصلحت بود از نظر خانم معلم این مصلحت بود که به من به جاي اینکه بگه بچه جان تجربه ي من حکم ميکنه که بدونم تو مشق ننوشتی مصلحت بود. از نظر دانشجو هاي بابا اینکه هر ترم به خاطر نيفتادن پدرشون رو بکشن خواهرشون رو بفرستن خونه ي بخت مادرشونو تو بيمارستان بستری کنن .از نظر دوستم اینکه همه فکر کنن که تو آلمان به دنيا اومده از نظر ...... زياد ميشه خب خودتون که حتما می دونيد.
راستی چرا این بزرگتر ها انتظار دارن که بچه ها باور کنن که آقا کلاغه براشون خبر مياره اما نمی تونن باور کنن که آقا کلاغه يه بچه داره که دفتر مشق لازم داره؟يا آدم هاي نه چندان بزرگ تر مثلا" آدم هاي هم سن ما وقتی با يه بچه کوچيک سر کارشون می افته و ميخوان سر به سرش بذارن يه چيز هاي ميگن که می دونن بچه باور نداره مثل اینکه يه بار يه بنده خدایي اصرار داشت به يه بچه این رو بقبولونه که شيرينی شکلات رو بعد از خوردن ميشه رو زبان ديد .آخه يکی نيست بگه آدم عاقل تو انتظار داری این بچه این حرف رو باور کنه؟ بچه هست درست، اما آخه مغزش رو که با کاه پر نکردن !!!!!!
بگذريم الان ياد يه چيز خنددار تر افتادم:
سوم دبستان بوديم که يه بار معلم يه درسی آمد سر کلاس و داشت در مورد لباس وطرح هاش واین که چه مد هاي بدی پيدا شده حرف ميزد و اینکه مي خواست برای بچه اش يه لباس بخره که خيلی خوشرنگ بود اما طرح روش کوبيسم بوده و اون نخريده وقتی ما 21 تا فينقيلی که هنوز با ديکته کلمه "صندلی" مشکل اساسی داشتيم (من در تمام زندگی از ديکته متنفر بودم حتا هنوز ) مات و مبهوت نگاهش ميکرديم که چی داره ميگه معلم عزيزمون توضيح داد که: بله کوبيسم يه سبک نقاشی که امريکا براي خراب کردن ذهن ما ها درست کرده و چيز بدی هست چون مي خواد افسردگی به وسيله ي این سبک بين ما رايج بشه .
راستش من تمام زنگ هاي بعد رو در حال تمرين این کلمه بودم که يادم نره و وقتی رفتم خونه به مامانم بگم که آره خانممون برای بچه اش لباس کوبيسم نخريده !!!!!! وقتی رسيدم خونه يه ذره که لباس هام رو در آوردم و مامان هم آخر برنامه ي خانواده _ که اون وقت ها يه جلسه ي پرسش و پاسخ بود در مورد مسائل متفاوت و من از مهمون هاش خانم فردوسی وآقاي مهدوی و آقای نور بالا يادم هست_ رو ديد اولين چيزی که براش تعريف کردم این بود که خانوم معلمون برای بچه اش لباس کوبيسم نخريده راستش رو بخوايد اولش هم يادم نبود که دقيقا" کلمه اش چی بود و يه ذره هم گيجی ويجی خوردم اما بلاخره گفتم بعد هم برای مامانی توضيح دادم که سبک کوبيسم چيه. مامانی که چايیش تموم شده بود همين جوری که داشت بلند ميشد با يه لحنی که به من بر نخوره گفت" جالب ! اما اطلاعاتت يه مقداری غلطه " بعد هم برام يه ذره در مورد کوبيسم واینکه اصلا" پيکاسو مبتکرش بوده حرف زد و من از اون روز کلمه ي کوبيسم رو ياد گرفتم راستش الان که فکر ميکنم عميق ترين تصورم از کوبيسم همون روزه !!!!!!! بعد ها که هيجان ياد گيری کوبيسم ام کم شد برام يه سوال پيش اومد که معلم ما حتما" مصلحت رو در این مي ديده که ما يه جوری فقط از امريکا بدمون بياد بدونه اینکه حتی بدونيم که چی کار کرده ، يا شايد هم معلم ما فکر مي رده پيکاسو تو واشنگتون به دنيا اومده يا اصلا" آمريکا تو اسپانيا است .
دوباره خيلی طولانی شد تا دفعه ي بعد يا حق

Saturday, August 14, 2004

وقتی کوچولو بودم

وقتی کوچولو بودم
الان يادم نمي آد اولين بار کی بود (اصلا" يادم نمي آد) اما فقط يادمه که کنار در کشوي خونه مامان اقدس این ها (مامان بابام) بود که مامانی داشت دعوام می کرد که دورغ نگم که دورغ گفتن کار بدی
البته يادمه که هادی و هدا هم يه قسمتش راجع به این بود که هادی گلدون مامانش رو شکسته بود (همون گلدون هایي که رو لبه يه بالکن اون خونه يه عروسکی بود) بعدش گفته بود من نشکستم و هی بعدش مجبور مي شد که دورغ بگه تا اون يکی معلوم نشه و هی مي ترسيد که اگر همه بفهمن .... راستش کل ماجرا يادم نيست اما مطمئنم که اون بار ها اولين بار هایي بود که من با این کلمه آشنا شدم
راستش مامانی می گفتش که دورغ کار بدی خدا دوست نداره!!! خدا آدم دورغ گو رو ميبره جهنم (البته راستش رو بخوايد من دقيقا" نمی فهميدم که جهنم چيه که من هر کاری می کنم که مامان این ها خوششون نمي آد منو ميبرن اون جا. مثلا" اگر سر سفره حرف بزنم خدا خوشش نمي آد منو ميبره جهنم ،يا (این حرف بابا بزرگ بود وقتی که با دست چپ نقاشی ميکردم يا قاشقم رو دسته چپم ميگرفتم .دعوام ميکرد که خدا بدش مي آد .... راستش من هنوز هم اینکه چرا نبايد با دست چپ نقاشی ميکردم رو نفهميدم .(اگر شد يه روزی جريان دست راست شدن رو هم مينويسم (البته نه اون دست راست که پاي صندوق را'ی به درد می خوره ها!!!!! ))
بگذريم!
داشتم ميگفتم که مامانی ميگفت که من نبايد دورغ بگم من که تازه هادی هدا رو ديده بودم (ببينيد این چيز هایي است که من يادم مي آد. ممکنه چيز هاي ديگه اي هم باشه اما خب از اون وقت ها خيلی گذشته و من هم چون با ادم بزرگ ها دوست شدم ديگه خيلی چيز ها يادم ميره. مثل اونا. مثلا"! وقتی يه چيزی به ضررم باشه ....)
من می دونستم که دورغ يعنی اینکه يه چيزی بگم که واقعا" اتفاق نيفتاده يا يه چيزی رو يه جوری توضیح بدم که اون جوری نيست
اما راستش مامانی ظاهرا" يه ذره نمي دونست دروغ يعنی چی اخه وقتی بابایي که با مامان مامانی حرفش شده بود .صاف صاف جلو ش نشسته بود و مامانی داشت با مامان بزرگ حرف مي زد و مامان بزرگ حال باباي رو می پرسيد مامانی گفت که باباي خوابه. من که نمی خواستم مامانی دروغ بگه(یا بره جهنم) بلند داد زدم:" مامانی!!!! نه! باباي بي داره چرا دروغ ميگی ...."
می دونيد من نفهميدم چرا ولی مامانی قرمز شد و به من چشم غره رفت و زودی گفت " ا بچه کارم داره بعدا" زنگ ميزنم خدا حافظ": و زودی گوشی رو گذاشت و به من گفت که "بچه وقتی بزرگ تر ها تلفن حرف ميزنن نمی پره وسط حرفشون . و تا ازش سوال نکردن حرف نمي زنه!!! "
اون دفعه من فکر کردم که مامانی اشتباهی شده اون حتما" راست ميگه خب شايد اشتباهی فکر کرده باباي بيداره يا اینکه خب شايد من اگر يهو يه چيزی بگم خدا منو ببره جهنم و این هم به اندازه دروغ بده.
چند وقت بعدش من و مامانی و بابايی وعلی که هنوز ني نی بود و، هنوزحرف زدن بلد نبودوا همش گريه فقط بلد بود و اصلا" هم به درد بازی نمي خورد. رفته بوديم مسافرت من خيلی گشنه ام بود نهار هم نخورده بوديم راستش دلم ضعف ضعف ميشدو توش انگار که دو تا بچه گربه دعوا ميکردن .تا رسيديم به خونه يه يکی از فاميل ها ي بابا که ميشد عمه کوچيکه بابا. من هی يواشکی به مامان ميگفتم که" مامانی من گشنمه " مامانی ميگفت که حالا صبر کن ميريم بعدا" يه چيزی ميخوريم"
اما هی نمي رفتيم منم گشنه ام بود آخرش عمه يه باباي فهميد که من يه چيزيم هست ازم پرسيد چيزی مي خوای منم گفتم که" گشنمه!!!!" اونم کلی خنديد و مامانی و بابا ي کلی قرمز شدن بدن به من گفتن که تو این وقت ها آدم بايد مودب باشه و بگه نه ممنون !!!!!چيزی نيست!!!!!
راستش من آخرش نفهميدم که بايد مو'دب بشم تا برم بهشت يا بايد دروغ نگم!!!!!!
این ديگه خیلی طولانی شد بقيه اش باشه واسه دفعه يه بعد