Saturday, September 22, 2007

1_ساعت حدود 9:30 وکلاسم تشکیل نشده بود و رفتم سایت که کمی وقت کشی کنم .نشستم و وسایلم را پهن کردم دکمه ی روشن کامپیوتر را که فشار دادم آه از نهاد نفر کناری بلند شد.ظاهرا بنده ی خدا یک ساعت و نیم برنامه نوشته بوده :دی
2_برادرم پای لپ تاپ نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد .بابا می خواست یک کاری کند که به یک تبدیل دو شاخه نیاز داشت .اولین دو شاخه ای که دیدم را دادم بهش .اما برادرم فقط تا نیم ساعت نگاهم کردم _توضیح این که این لپ تاپ که ازش صحبت می کنم مال زمان بیل کیلینتون بوده و باطری اش از کار افتاده تنها در حال حاضر فقط برای دانلود کردن استفاده می شود ظاهرا چند ساعتی بوده که داشته یک چیزی دانلود می شده!

Tuesday, September 18, 2007

یادش به خیر

امروز ما سحر دیر بیدار شدیم یعنی در حدی که بشود دو تا خرما خورد و مسواک زد _ما البته بین دو تا خرما یک پارچ آب هم نوش جان می کنیم!_ برای اولین بار صف دو نفری ِمسواک داشتیم
یاد قدیم تر ها افتادم .سیستم سحری خوردن تو خانه ی ما این طور بود که مامان از یک ساعت مانده به اذان ما را صدا می کرد و ما حدود چهل و پنج دقیقه مانده به اذان بیدار می شدیم .به خاطر احساسات نوستالژِکمان هم رادیو گوش می کردیم و از تمدن سیما بی بهره بودیم همین که آقای محترم مجری اعلام دو دقیقه مانده را به اذان را می داد ما سه تا می پریدیم تو دستشویی و همه ی رقابتمان سر این بود که در 30 ثانیه برسیم آخرین قلپ آب را بخوریم .معمولا سر سفره های خانه ی ما_ظاهرا باید بگویم سابق البته اگر هفته سه روز و دو شب نمی رفتم شاید می گفتم _ سه بار پارچ آب پر می شود .خلاصه جو رقابتی شدیدا بالا بود.بعد هم هر سه تایمان می چپیدیم زیر پتویی که داداش کوچیکه با خودش آورده بود سر سفره تا 15 ثانیه ی باقی مانده رو هم برای خواب از دست ندهیم .
راستش از بعد افطار هم تا حدود ساعت 10 من و دو تا برادرم در حال خوردن بودیم .به این ترتیب که حداقل دو تا چایی لیوانی با نان و پنیر و خرما یا سبزی بعد حلیم ،یا سوپ یا عدسی یا آش رشته های مامان که قربانش بروم کم ِکم در هر بار درست کردن یک دیگ درست می کند و ما سه تفنگدار هم در هر وعده هان یک دیگ را میل می کنیم !!!_البته مهربان همسر ِ ما یک کم متفاوت است ،مثلا بنده ی خدا درک نمی کند که چه طور صبح ناشتا می شود نیم کیلو گیلاس خورد .یا اینکه مثلا _تاکید می کنم فقط مثلا_چه طور بعد سه تا بشقاب سوپ می شود شام هم خورد،یا..._.بعد هم که شام و بعد از آن تا وقتی که حرف داشتیم میوه و خوردنی های دیگر یا تا وقتی خوردنی داشتیم حرفهای دیگر... اما آدم که از خواهر !!!و برادر هایش جدا می شود دیگر آن طور خوردن ها هم فراموش می شود .یک دلیل اش هم این است که کسی نیست رقابت کنی!!!شاهدش میوه هایی که در یخچال ما کپک می زند .وقتی هم که حس رقابت رفت رفته.
خلاصه این که دلم برای برادر ها و رقابت ها و .....(ما یک کوچولو شیطنت می کردیم فقط کمی!!!) تنگ شده وکسی راه حلی دارد؟