Thursday, March 30, 2006

تلخ ماندم، تلخ
مثل زهري كه چكيد از شب ظلماني شهر
مثل اندوه تو،
مثل گل سرخ
كه بدست طوفان
پرپر شد.
تلخ ماندم، تلخ
مثل عصري غمگين كه
ترا بر حاشيه اش پيدا كردم
و زمين را
- توپ گردان
پرت كردم
به دل ظلمت
تلخ ماندم، تلخ
ديوار از پنجره سر بيرون كرد
از دهانش
بوي خون مي آمد ...
خسرو گلسرخی
پ.ن
نوشتن مرض است و ظاهرا حال ما روبه بهبود _موجب مسرت دوستان _

Saturday, March 18, 2006

_برو گم شو به بابام می گمت ها اصلا دیگه این دختر ها رو بازی نمی دیم
:نه خیرم تو رو بازی نمی دیم دیگه؛ که بابات آشغالیه
_آشغالی خودتی .......بابای من !...بابای من ....
:من توپم رو می خوام می رم آقا جونم رو می آرم ها
_آقا جونت هم رفته مسجد علی
:نه خیرم می رم صداش می کنم
_نمی آد !دختر ها رو تو مردونه راه نمی دن
:چرا می دن !خودم خانم درازه رو دیدم که رفت تو
-آخه ازش می ترسن اگه نمی ترسین یکی بره توپ این زر زرو رو بیاره .....
:نه خیرم آقا جون من از هیچی نمی ترسه شما ها ترسو ین من توپم رو می خوام
_می خواستن حجله بذارن برا پسرش که گذاشتن بره تو
: مثل پسر آقا رضا که صدام کشتش براش حجله گذاشتن
_احمق حجله مال داماد ها است تو مسجد که نمی ذارنش ....

Wednesday, March 15, 2006

از چهارشنبه تا

دیروز آن قدر زبانم را گاز گرفته بودم که وقتی با آن خبر نگار موقعیت نشناس جدل می کردم دهانم مزه خون می داد

بیش از زبان دلمان بود که امروز مزه خون گرفت وقتی خودشان را مثل می کردند به قیام حسین(ع) ،دین را به قواره ی پیکر نخراشیده ی خودشان می تراشند .

.........................................

منظورم تمام کسانی است که خودشان را به پاکی حسین (ع) می بینند و طرف مقابلشان_از هر دو طرف _ یزید می دانند بی آن که بیاندیشند آن جا دعوا بر سر دین بود و این جا ....

Tuesday, March 14, 2006

عجب صبری خدا دارد.......
همان بهتر که او خود .......

Tuesday, March 07, 2006

کلاک

کلاک جایی است مثل بسیاری دیگر از شهرک ها و دهات اطراف تهران همان هایی که پایینش و کنار جاده اش ویلا هاو پلاژ های خصوصی و دولتی واستراحت گاه ییلاقی است مثل سینک و فشم و شهرک ها و روستا های اطراف کرج.
کلاک اول کرج است فکر می کنم اولین شهرک اش باشد، راهت راکه کج می کنی اولش خانه های سازمانی است و تک و توک خانه های ویلایی شهری _زمانی کرج لواسان بود فکر کنم بعضی هایش یادگار آن زمانی است که هنوز ویلا و باغ کرج مد بود برای فرار از شهر _بالا تر که می روی بافت اش عوض می شود بالاتر از حسینیه اش می شود سر بالایی های نفس گیر و کوچه هایی که فرعی به فرعی باریک تر می شوند .اگر بخواهم آدرس بدهم می گویم اولین فرعی آخر کلاک.همان کوچه ای که وسطش بند رخت آویزن کرده اند.گره اول بند را به در رو به رویی زده اند و به میخ روی دیوار همسایه بغلی محکم کرده اند .آخر کوچه اش می شود اولین خانه مانده به کوه ؛خانه زیور خانم است خانه که نه همان زیر زمین کذایی با سیصد و پنجاه هزار تومان پول پیش و ماهی پانزده تومان اجاره .
زیور خانم را که می گویم خیال کن _خیال که نیست اما تو خیال کن _ زنی بیست و پنج _شش ساله که رخت هایش را روی بند وسط کوچه پهن می کند کار هر آخر هفته اش است شستن و پهن کردن لباس های مدرسه یک کاپشن دخترانه ی قرمز که از دست سره سره بازی های مهناز چرک مرد شده و پلور سبز جیغ محمد که بالای یقه اش در رفته اس بقیه اش لباس های معمولی است مثل لباس های همه ی بچه های دیگر جاهای پارگی هایش که با پارگی های لباس های بچگی ما مو نمی زند مانتوی مدرسه ی که درز های پهلویی اش باز شده یا دکمه هایش در رفته و یقه و سر آستین جر خورده ی لباس ها که حکما مال محمد است.
دست هایش قرمز است مثل اینکه بدون دست کش برف بازی کرده باشد آن هم زیاد از آن برف بازی هایی که بعدش آدم برود با لپ های گل انداخته بچسبد به شوفاژ و چای بخورد .گرچه خانه ی زیور خانم این ها شوفاژ ندارد گاز هم ندارند یک بخاری علادین است و یک بخاری برقی از همان هایی که دو تا المنت دارد و وقتی خوب داغ باشد رنگ المنت هایش نارنجی است _چند وقتی بود که فکر می کردم دیگر در موزه ها باید سراغشان را گرفت _و چند ردیف سیم حفاظ دارد که بچه ای چیزی دستش به هوای گرفتن نارنجی خوشگلش به المنت ها نرسد.
شوهرش هم این جا زندگی می کرده یعنی قبلا ها این جا زندگی می کرده تا آن شبی که دیگر صبحش از خواب بیدار نشد .من نمی دانم این سکته ی قلبی چیست که رگ فقیر و غنی و کارگر و نانوا وبنا و مهندس و قس علی هذا را میان خواب و بیداری می گیرد .اگر من جای عزراییل بودم احتمالا دلیل راحت تری برای فوت شوهر زیور خانم می تراشیدم راستش به نظرم سرما زدگی هم در این خانه به اندازه ی سکته ی قلبی محتمل است .

یادم رفت داشتم از دست های زیور خانم می گفتم که قرمز است ، کبره بسته و قاچ قاچ از بس با وایتکس زمین شسته است .زمین شوری را نمی دانم حقوقش چه قدر است اما بد می کند با دست .دست های زن ها حیف است این طوری بشود_ حتا پای دار قالی هم کمتر از زمین شستن خراب می شود_ دست های یکی مثل زیور خانم که سی سالش هم نشده نباید این همه باد کند که مهناز و محمد از این که مادرشان نازشان کند و پوست صورتشان گیزیگیزی بشود در بروند .
آدم حال می کند با این زیور خانم با یک دستش دارد لباس های روی بند را جمع می کند ساعدش را می کشد روی سرش که چادرش را درست کند و می گوید که نمی خواهد بیاید تهران .وقتی با لهجه ی ترکی غلیظ که به زحمت قابل فهم است می گوید که من این جا هم زبان دارم بیایم تهران که کسی زبان مرا نمی فهمد خنده ات می گیرد از این همه نیاز آدم ها به همدم گرچه همسایه ها آن قدر ها شرایطشان خوب نیست که حتی بتوانی اعتماد کنی و چیزی پیششان امانت بگذاری !
سواد ندارد بچه ی دهات است اطراف جایی که فکر کنم گفت مشیکین شهر با شوهرش آمده بوده تهران زنی هم که با مرد آمده بدون مرد به دهات بر نمی گردد .می خواهد بماند که بچه هایش درس بخوانند .فکر می کنم به یک زن دهاتی بی سواد را که حقوق زمین شوری اش خیلی بشود ماهی 90 تومان که پول کرم و وازلین برای دست هایش ندارد و ماهی بیست تومان می دهد به بچه های محل که به بچه های دبستانی اش درس بدهند گر چه خانه آن قدر سرد است که این درس دادن هم خیلی وضعیت درسی بچه ها را تکان نمی دهد .اما این زیور خانم ول کن ماجرا نیست ، بچه ها هر جور شده باید درس بخوانند.یکی را صبح می گذارد مدرسه و با آن یکی می رود سر کار و به قول خودش خیالش راحت می شود وقتی سر ظهر دومی را به موقع به مدرسه می رساند و با آن یکی بر می گردد به سر بشور و بساب اش .

فکر نکن که آماده است به قبول صدقه و این حرف ها نه؛ آن قدر همت دارد که تنهایی و دست خالی سنگلاخ زمین اش را خودش بکند _زمین را اهالی حسنیه برایش جور کرده اند کوچک است حتی از آخرین کوچه ی کلاک بالاتر است آن قدر سنگلاخ که نمی شود برایش چاه فاضلاب کند _خودش پول هایش را یک قران و دو زار جمع می کند که بشود یک بار آجر و دلش بتپد برای این که نکند اگر آمد تهران زندگی کند یکی آجر هایش را بدزدد .نمی دانم این عشقی که به زمین اش دارد _راستی اگر سه چهار تا شویم و گوشی هایمان را بفروشیم می شود قیمت زمین اش _را به چه مثل کنم .بعید می دانم هیچ کدام از ساکننین کاخ ورسای و باکینگهام هم در خانه چنین زندگی کرده باشند که زیور خانم آرزوی اش است برای آن دو اتاقی مستقل که می شود سقف روی سر خودش و بچه ها !
زیور خانم یکی از عشق های من است وقتی دلم تنگ می شود و می گویم که این زندگی بد تر از این هم می توانست باشد؟ فکر می کنم به خوش بختی اش وقتی از آن خانه ی دو اتاقی و دیپلم گرفتن بچه هایش حرف می زند وقتی می خواهم برای دوستانم مثال بزنم از زیبایی های زندگی _مثل همین امروز _ یا وقتی .....

Monday, March 06, 2006

روز مره جات

1_یکی از شیرین ترین اتفاقات یک روز خسته کننده که پس فرداش میان ترم داری این است که از یک نا کجا آبادی که حواست نبوده کلی طلب داشته باشی و یک دفعه وصول شود .
البته من اصولااصلا آدم پول دوستی نیستم، ، و قویا اعتقاد دارم پول چرک کف دست مردم است ولی خوب وقتی شب عید کف گیر به ته دیگ بخورد و خرج زن و بچه و از این حرف ها
آدم از دریافت هر گونه وجه نقد بی بازگشتی ذوق مرگ می شود . به قول بابا من وقتی اوضاع جیبم رو به راه باشد _این جانب را می گویند _ حس تایپ کردنم بالا می رود آن هم هر چرت و پرتی

2_یکی از خواص اساسی اتوبوس این است که هیچ وقت نمی توانی ظرفیت اش را تخمین بزنی . در راه رو اتوبوس به اندازه ی کیف تو هم جا نیست و اگر میله را رها کنی _تلق_پهن می شوی روی دختری که مو های اش را احتمالا سه هفته پیش های لایت کرده بوده و الان ریشه هاش دو باره سیاه شده و دارد با موبایل موتورلایش_ از همان مشکی های خیلی نازک_ ور می رود .که راننده می زند روی ترمز و دوباره در های اتوبوس باز می شود نمی دانم چه طور است که آن پنج شش نفر اضافی باز هم جا می شوند البته آرنجم این را خوب می فهمد که فشاری که تحمل می کند بیشتر شده خصوصا در آن دور بر گردان کذایی شیخ فضل الله وقتی که باید تقریبا همه ی وزنم را تحمل کند تا آن دختر موبایل موتورلایی و آن خانم عینک آفتابی کنارش_ که مانتوی کرم پوشیده است و با چنان دقتی به خیابان نگاه که کند که اگر سوزنی در ماشین های زیر اتوبوس که از آن بالا جز سقف شان معلوم نیست گم شده باشد پیدا می کند_ له نشوند .کیفم رفته است زیر صندلی و من و چادرم دچار مشکلی اساسی و حل نشدنی خاکی شدنش زیر پای ملت هستیم (چروک را که بی خیال هر روز هم اتو یش کنی باز هم به راه مستقیم و صاف هدایت نمی شود ). خدا را شکر که فقط همان یک دور بر گردان است .

3_ دلم برای یک بحث جانانه ی مفصل با دوستان قدیمی و از قضا صمیمی ام تنگ شده گر چه از آخرین بحث مان هنوز دو هفته هم نمی گذرد .این جور بحث ها را آدم فقط با دوستانی می تواند بکند که دوست واقعی اند و البته آن قدر با شعور که نمی دانم گفتن بلد باشند وبیشتر از آن نمی دانم شنیدن را .

4_روی تابلو زرد نوشته بود راه مال رو با ماشین و این ها وارد نشوید به ما بر خورد که ما و راه مال رو ؟؟خندیدیم و مسیر مان را کج کردیم که از وسط مغازه ها برویم بالا هم فال و هم به گمانمان تماشا و مهم تر مسیرش هم مال رو نیست .وقتی بر می گشتیم حوصله مان سر رفت از مناظر مغازه های تکراری و جماعت باقالا و لبو فروش که جلوی مغازه هایشان ایستاده بودند .گفتیم ما که هر دفعه داریم این مسیر را می آییم این بار از یک طرف دیگر برگردیم .بالای پل بودیم مریم از یک نفر پرسید که از کدام طرف بر گردیم که این همه مغازه نباشد
پیر مرد خندید و گفت شما پیر زن هاا ین همه راه را چه طور آمدید من به سن شما برسم نمی توانم تا دم در خانه بروم _فکر کنم حداقل هم سن مرحوم پدر بزرگم بود _ و البته راه برگشت را نشانمان داد که خلوت تر از مسیر همیشه است .پایین که رسیدیم برگشتم ببینم کجاییم روی تابلوی زرد انتهای مسیر نوشته بود راه مال رو ورود ماشین و موتور سیکلت ممنوع !

_خوبی اش این بود که آخر قضیه ننوشته بود کالانعام بل هم .... _