Monday, March 06, 2006

روز مره جات

1_یکی از شیرین ترین اتفاقات یک روز خسته کننده که پس فرداش میان ترم داری این است که از یک نا کجا آبادی که حواست نبوده کلی طلب داشته باشی و یک دفعه وصول شود .
البته من اصولااصلا آدم پول دوستی نیستم، ، و قویا اعتقاد دارم پول چرک کف دست مردم است ولی خوب وقتی شب عید کف گیر به ته دیگ بخورد و خرج زن و بچه و از این حرف ها
آدم از دریافت هر گونه وجه نقد بی بازگشتی ذوق مرگ می شود . به قول بابا من وقتی اوضاع جیبم رو به راه باشد _این جانب را می گویند _ حس تایپ کردنم بالا می رود آن هم هر چرت و پرتی

2_یکی از خواص اساسی اتوبوس این است که هیچ وقت نمی توانی ظرفیت اش را تخمین بزنی . در راه رو اتوبوس به اندازه ی کیف تو هم جا نیست و اگر میله را رها کنی _تلق_پهن می شوی روی دختری که مو های اش را احتمالا سه هفته پیش های لایت کرده بوده و الان ریشه هاش دو باره سیاه شده و دارد با موبایل موتورلایش_ از همان مشکی های خیلی نازک_ ور می رود .که راننده می زند روی ترمز و دوباره در های اتوبوس باز می شود نمی دانم چه طور است که آن پنج شش نفر اضافی باز هم جا می شوند البته آرنجم این را خوب می فهمد که فشاری که تحمل می کند بیشتر شده خصوصا در آن دور بر گردان کذایی شیخ فضل الله وقتی که باید تقریبا همه ی وزنم را تحمل کند تا آن دختر موبایل موتورلایی و آن خانم عینک آفتابی کنارش_ که مانتوی کرم پوشیده است و با چنان دقتی به خیابان نگاه که کند که اگر سوزنی در ماشین های زیر اتوبوس که از آن بالا جز سقف شان معلوم نیست گم شده باشد پیدا می کند_ له نشوند .کیفم رفته است زیر صندلی و من و چادرم دچار مشکلی اساسی و حل نشدنی خاکی شدنش زیر پای ملت هستیم (چروک را که بی خیال هر روز هم اتو یش کنی باز هم به راه مستقیم و صاف هدایت نمی شود ). خدا را شکر که فقط همان یک دور بر گردان است .

3_ دلم برای یک بحث جانانه ی مفصل با دوستان قدیمی و از قضا صمیمی ام تنگ شده گر چه از آخرین بحث مان هنوز دو هفته هم نمی گذرد .این جور بحث ها را آدم فقط با دوستانی می تواند بکند که دوست واقعی اند و البته آن قدر با شعور که نمی دانم گفتن بلد باشند وبیشتر از آن نمی دانم شنیدن را .

4_روی تابلو زرد نوشته بود راه مال رو با ماشین و این ها وارد نشوید به ما بر خورد که ما و راه مال رو ؟؟خندیدیم و مسیر مان را کج کردیم که از وسط مغازه ها برویم بالا هم فال و هم به گمانمان تماشا و مهم تر مسیرش هم مال رو نیست .وقتی بر می گشتیم حوصله مان سر رفت از مناظر مغازه های تکراری و جماعت باقالا و لبو فروش که جلوی مغازه هایشان ایستاده بودند .گفتیم ما که هر دفعه داریم این مسیر را می آییم این بار از یک طرف دیگر برگردیم .بالای پل بودیم مریم از یک نفر پرسید که از کدام طرف بر گردیم که این همه مغازه نباشد
پیر مرد خندید و گفت شما پیر زن هاا ین همه راه را چه طور آمدید من به سن شما برسم نمی توانم تا دم در خانه بروم _فکر کنم حداقل هم سن مرحوم پدر بزرگم بود _ و البته راه برگشت را نشانمان داد که خلوت تر از مسیر همیشه است .پایین که رسیدیم برگشتم ببینم کجاییم روی تابلوی زرد انتهای مسیر نوشته بود راه مال رو ورود ماشین و موتور سیکلت ممنوع !

_خوبی اش این بود که آخر قضیه ننوشته بود کالانعام بل هم .... _