Monday, February 27, 2006

شوخی

تازه از خواب بیدار شده بودم .همین جوری که رو تخت دراز کشیده بودم یک چیز هایی می شنیدم از این که بابا تلفنی داشت به یکی می گفت :
_"خوب می خواد بیاد من چی کار کنم ؟
-......
_می خوای من هم بیام ؟
.......
_حالا حالش چه قدر بده ؟
....
_باشه !باشه !ما هم الان می آیم

دلم یک لیوان آب یخ می خواست یک وقت هایی هست که یک لیوان آب یخ همه ی ذهن یک آدم تشنه را مشغول می کند .آنقدر یخ که پیشانی ات عرق کند .با این که می دانی خانه متشنج است، یعنی حداقل لحن بابا یک طوری است که آرامش ندارد.
نمی دانم چراهمان لحظه به ذهنم نرسید که بپرسم چه خبر شده فقط داشتم به آب یخ فکر می کردم و یخ چال، مثل خیلی وقایع مهم دیگرکه همیشه با پی رادیان اختلاف فاز درکشان می کنم. کورمال کورمال لباسم را مرتب کردم که بروم بیرون .علی در اتاق را باز کرد نور چشمم را زد ازش پرسیدم ساعت چنده؟ حتی به ذهنم نرسید بپرسم که چی شده .الان که دارم فکر می کنم شاید رسید اما فکر نمی کردم چیز مهمی باشد احتمالا پشت خط عمو مرتضی بود و مثل همیشه حال مامان اقدس بد شده .یاد آن دفعه افتادم که ساعت یک نصفه شب من و بابا بردیمش بیمارستان بانک ، من برای این رفتم که ذوق سیم کارتی را داشتم که بابا به خاطر تولدم برایم خریده بود و همون شب گذاشته بودن خانه مامان اقدس این ها و بابا نجفی طبق معمول بیست بار زنگ زده بود که "ببین من این بسته رو گذاشتم جلوی آینه بیا بگیرش "
عادت پیر مرد همین بود که هر چیزی رو فوری باید می گذاشت سر جایش یا می داد به صاحبش ،اعصابش نمی کشید که یک چیزی که دقیقا هم نمی فهمیدش روی طاقچه اش جا تنگ کند .کامپیوتر را هم نمی فهمید، بد لج بود با این کامپیوتر هر دفعه پایم را از اتاق می گذاشتم بیرون و کامپیوتر به برق بود سیم ش را می کشید، می گفت این چیه؟ بهش می گفتم کامپیوتر می گفت اون رو نمی گم اون جعبه سیاهه که به برقه یه چراغ آبی کوچیک روش داره ....
خیلی طول کشید تا فهمیدم فقط مونیتور را به عنوان کامپیوتر قبول دارد .
خانم دکتر بابا را از اتاق بیرون کرد اتاق که نه یه دیوار اورژانس که سه طرف دیگه اش را پرده کشیده بودند . به مامان اقدس گفت که نترسه مامان اقدس هم گفت که عادتش شده روزی یک کیسه قرص می خوره و مثل همیشه شروع کرد به توضیح این که در دربیست سال اخیر چند با ر پیش کدام دکتر رفته . کدام دوا هایش را خودش تجدید کرده و این که شوهرش هیچ وقت بیمارستان نمی رود وحتی به حرف دخترش که دکتره گوش نمی دهد و من نوه ی اول پسریش هستم و باقی چیز ها
من هم ایستاده بودم تا پرستار که مثل همه ی آدم هایی که آدم تو بیمارستان می بیند_ از رزیدنت اعصاب تا خدمه ی بخش_ و بهشون می گه دکتر کارش تموم شه .
توی این یخ چال ما یک وقت هایی سه تا سه تا پارچ آب پره ولی بعضی وقت ها هیچی .شیر آب را باز کردم اما آب نخوردم نمی دانم چرا، فقط صورتم را گرفتم زیر آب. بابا و مامان کما کان در حال جواب دادن تلفن و موبایل که زنگشان قطع نمی شد بودند صورتم داغ بود احساس می کردم یک اتفاقی برای مامان اقدس افتاده که خودش با عمو حمید رفتن بیمارستان اما تعجبم این بود که چرا عمه این همه زنگ می زند اصلا ببین چرا کسی از این بابا نجفی یاد نمی گیرد الان سه هفته است بیمارستانه بنده ی خدا این همه درد سر نداشت .تازه همین اش رو هم کلی شوخی شوخی رفت از بس این مامان اقدس بهش گیر داد که مرد مریضی حالت خوب نیست ضعف داری
بنده ی خدا راضی شد .خنده ام گرفت از دست پیر مرد هفته ی پیش که قرار بود مرخصش کنن مامان اقدس داده بود فرش هاشان را بشورند .به خیال بیمارستان بودنش یک تیر و دو نشان بود هم خانه تکانی عیدش را پیش پیش کره بود هم از دست غر های بابا نجفی راحت بود که هر سال اگر می خواست خانه تکانی کند باید می فرستادش طالقان که غر نزند.این یکی دو ساله نه دیگر خودش حال کل کل داشت، نه بابا نجفی حاضر می شد از خانه دل بکند .خانه ی دختر و پسر هایش هم چی می شد که می رفت به دو ساعت نمی کشید که حوصله اش سر می رفت و بهانه می گرفت خلقش تنگ می شد و کت و شلوار سورمه ایش را تن می کرد و عصا به دست می نشست که یعنی زود تر بلند شوید. عادتش نبود زیاد حرف زدن .وقتی فهمیده بود مامان اقدس فرش ها را شسته به دکتر گفته بود
"آقای دکتر جان بچه هات من رو مرخص نکن این زن من داره خونه تکونی می کنه"
راستش این را نگفته بوداصلش این بود "این زن بیشعور من داده فرش ها رو شستن من رو تا آخر این هفته مرخص نکن "
این بیشعورش حکایتی دارد هر وقت مامان اقدس بیمارستان بستری می شد روز اول می گفت زنیکه بیشعور نمی فهمه هی می گم این قده جارو نکن باز هی این جارو رو قر قر روشن می کنه ...
به روز دوم و سوم که می رسید بیشعوری برای باقالی پاک کردن بودن و این که حالا که این رفته بیمارستان من تنها شدم ،دروغ چرا با این که می دانستم دلش از تنهایی تنگ می شود _آن قدر که زنگ بزند و حال و احوال کند_باز هم زیاد به ش سر نمی زدم با این که از دانشگاه تا خانه ی شان بیست دقیقه راه بیشتر نبود .می دانستم که عاشق این است در بزنم با یک بسته شکلات که از وقتی سیگارش رو هفت _هشت سال پیش ترک کرده بود بهش معتاد شده بود بروم تو و بگوید
"اییییییییییی فاطمه جانم آمده " همیشه همین قدر لفظ قلم حرف می زد بعد هم هی اصرار می کرد پول شیر و شکلات و چیپس و پفکی که برایش گرفته بودم حساب کنم .عادتش بود حساب کتابی که مو لای درزش نرود . اما من خیلی کم می رفتم با این که سر زدن هایم بیشتر به خاطر او بود تا مامان اقدس .روز چهارم می زد زیر گریه، زنگ می زد بیمارستان به مامان اقدس که برگرده خونه، زنگ می زد به ما و بر خلاف عادتش که تلفن هایش از دو دقیقه بیشتر نمی شد هفت هشت دقیقه گریه می کردمی گفت " کاش من زود تر از مامان اقدس تون برم اگر اون زود تر بره هیچ کدوم از این دختر ها _دختر هاش رو می گفت من که از ترس سوسک های حمام و دستشویی شان کمتر از این حرف ها می رفتم پیششان که گلایه شامل حالم بشود_هیچ کدوم در این خونه رو نمی زنن ...."
رفتم تو حال بشینم علی گفت مثل این که حال بابا نجفی زیر عمل بد شده نمی دانستم قراراست عمل کند دکتر که گفته بود چیزیش نیست مامان گفت که عجب نوه ای ام و اضافه کرد که عمل جدی نیست فقط آنژیو، پریروز زنگ زده بوده به مامان اقدس گفته بوده که دکتر گفته من چیزیم نیست اما می گه بد نیست آنژیو کنین برای همین رفته بیمارستان خاتم .
بابا گوشی را گذاشت من هنوز لیوان خالی دستم بود چه قدر خنگ می شود آدم یک وقت هایی که با آن همه تشنگی لیوان را خالی دست می گیرد و می نشیند توی هال .داشتم به فردا فکر می کردم که قاعدتابا این اوضاع امشب باز هم سر کلاس سیگنال خواب می مانم .با لیوان بازی می کردم و تو فکر در رفتن اززیر همراهی بابا تابیمارستان بودم .بابا گوشی را گذاشته بود و دستش را گذاشته بود رویش خیلی آرام و خونسرد گفت "بچه ها مثل این که بابا نجفی تموم کرده "
معلوم بود جدی می گوید لحن بابا را می شناسم که وقتی از یک چیزی مطمئن باشد بینهایت خونسرد حرف زند من همین جوری با لیوان بازی می کردم قاعدتا باید عکس العمل نشان می دادم حداقل تعجب می کردم یا ادای تعجب را در می آوردم باید یک کاری می کردم اما هیچی!
رفتم تو آشپزخونه که لیوان رو پر کنم مامان زد زیر گریه علی و حسین شوکه بودن اما من رفتم که آب بخورم از بابا پرسیدم که چی کار می کنن گفت می رن بیمارستان مامان اقدس رفته اون جا اما هنوز خبر نداره گفتم می آریدشون این جا ؟گفت احتمالا، آروم رفتم آشپزخونه که میوه ها را مرتب کنم .بیشترین کاری بود که کردم گفت به کسی نگویم من هم نگفتم، هر کس زنگ زد گفتم بابا رفته بیمارستان به موبایلش زنگ بزنید .میوه ها را مرتب کردم و یادمه که دغدغه ام این بود که کلاس دکتر شریف فردا را احتمالا نمی توانم بروم .

بابا بزرگم خیلی شوخی شوخی رفت بیمارستان اما جدی جدی مرد
…………………………………………………………..
پی نوشت


امشب دلم براش تنگ شده .به قاعده ی همه ی گریه هایی که اون چند وقته نکردم ... اگر اهلش هستین برایش یه فاتحه ....