Wednesday, January 25, 2006

A MAN

با لیلا رفته بودیم علافی !
آدم در کتاب فروشی ها هوسی می شود اصلا همین که یک عالم کتاب جلوی چشت یله داده اند به هم آدم را یک جوری می کند که اولی را که دستت می رسد بر داری
آن روز که رفته بودیم علافی هم من همین طور شده بودم دلم غنج رفت و دستم را دراز کردم به برداشتن اولین کتابی که به دست می امد
حکما عنوانش م بی تاثیر نبود و آن جلد قرمز و مشکی و عکس آلکساندر پاناگولیس. گر چه تا به دانشگاه نرسیده بودم فرصت نکردم که ببینم نویسنده چه بلغور فرموده
اما امروز ها دلم می سوزد برای عنوان یک مرد که روی جلد آن کتاب حک شده .
نمی دانم شاید مردی که اوریانا فالاچی می شناسد همین باشد یا لا اقل آن که دوست دارد ،معرفی کند آدم بی مغز و عصبی که بزرگترین ویژگی شخصیتی اش لجبازی و هتاکی است و آن قدر بی عرضه که وقتی اقدام به ترورمی کرده بعد از مدت ها آموزش نتوانسته بود مقدار درست مواد منفجره را تخمین بزند .
و البته جدا از همه ی این ها عاشق و کشته مرده ی اوریانا فالاچی .
نمی دانم چرا این طور لجم گرفته بود از دست نویسنده
دوست داشتم برایش تعریف کنم آن کسی که مرد می ناممش چه قدر فاصله دارد با آلکوس بچه ننه ی کتاب یک مرد تو که همیشه نیازمند له له ای است که جمع و جورش کند
اما دیدم همان حکایت قیاس مع الفارق است .
****************
دلم برای مرد می سوزد .نه از باب آن قصه ی تکراری نخلستان و چاه بلکه از آن رو که کمیل تنهایی اش همان که می داند علم سینه اش به موت حاملش خواهد رفت همان است که پلی شده برای دشمنانی که خواهان غارت دوستان اند
یا حق