Saturday, August 14, 2004

وقتی کوچولو بودم

وقتی کوچولو بودم
الان يادم نمي آد اولين بار کی بود (اصلا" يادم نمي آد) اما فقط يادمه که کنار در کشوي خونه مامان اقدس این ها (مامان بابام) بود که مامانی داشت دعوام می کرد که دورغ نگم که دورغ گفتن کار بدی
البته يادمه که هادی و هدا هم يه قسمتش راجع به این بود که هادی گلدون مامانش رو شکسته بود (همون گلدون هایي که رو لبه يه بالکن اون خونه يه عروسکی بود) بعدش گفته بود من نشکستم و هی بعدش مجبور مي شد که دورغ بگه تا اون يکی معلوم نشه و هی مي ترسيد که اگر همه بفهمن .... راستش کل ماجرا يادم نيست اما مطمئنم که اون بار ها اولين بار هایي بود که من با این کلمه آشنا شدم
راستش مامانی می گفتش که دورغ کار بدی خدا دوست نداره!!! خدا آدم دورغ گو رو ميبره جهنم (البته راستش رو بخوايد من دقيقا" نمی فهميدم که جهنم چيه که من هر کاری می کنم که مامان این ها خوششون نمي آد منو ميبرن اون جا. مثلا" اگر سر سفره حرف بزنم خدا خوشش نمي آد منو ميبره جهنم ،يا (این حرف بابا بزرگ بود وقتی که با دست چپ نقاشی ميکردم يا قاشقم رو دسته چپم ميگرفتم .دعوام ميکرد که خدا بدش مي آد .... راستش من هنوز هم اینکه چرا نبايد با دست چپ نقاشی ميکردم رو نفهميدم .(اگر شد يه روزی جريان دست راست شدن رو هم مينويسم (البته نه اون دست راست که پاي صندوق را'ی به درد می خوره ها!!!!! ))
بگذريم!
داشتم ميگفتم که مامانی ميگفت که من نبايد دورغ بگم من که تازه هادی هدا رو ديده بودم (ببينيد این چيز هایي است که من يادم مي آد. ممکنه چيز هاي ديگه اي هم باشه اما خب از اون وقت ها خيلی گذشته و من هم چون با ادم بزرگ ها دوست شدم ديگه خيلی چيز ها يادم ميره. مثل اونا. مثلا"! وقتی يه چيزی به ضررم باشه ....)
من می دونستم که دورغ يعنی اینکه يه چيزی بگم که واقعا" اتفاق نيفتاده يا يه چيزی رو يه جوری توضیح بدم که اون جوری نيست
اما راستش مامانی ظاهرا" يه ذره نمي دونست دروغ يعنی چی اخه وقتی بابایي که با مامان مامانی حرفش شده بود .صاف صاف جلو ش نشسته بود و مامانی داشت با مامان بزرگ حرف مي زد و مامان بزرگ حال باباي رو می پرسيد مامانی گفت که باباي خوابه. من که نمی خواستم مامانی دروغ بگه(یا بره جهنم) بلند داد زدم:" مامانی!!!! نه! باباي بي داره چرا دروغ ميگی ...."
می دونيد من نفهميدم چرا ولی مامانی قرمز شد و به من چشم غره رفت و زودی گفت " ا بچه کارم داره بعدا" زنگ ميزنم خدا حافظ": و زودی گوشی رو گذاشت و به من گفت که "بچه وقتی بزرگ تر ها تلفن حرف ميزنن نمی پره وسط حرفشون . و تا ازش سوال نکردن حرف نمي زنه!!! "
اون دفعه من فکر کردم که مامانی اشتباهی شده اون حتما" راست ميگه خب شايد اشتباهی فکر کرده باباي بيداره يا اینکه خب شايد من اگر يهو يه چيزی بگم خدا منو ببره جهنم و این هم به اندازه دروغ بده.
چند وقت بعدش من و مامانی و بابايی وعلی که هنوز ني نی بود و، هنوزحرف زدن بلد نبودوا همش گريه فقط بلد بود و اصلا" هم به درد بازی نمي خورد. رفته بوديم مسافرت من خيلی گشنه ام بود نهار هم نخورده بوديم راستش دلم ضعف ضعف ميشدو توش انگار که دو تا بچه گربه دعوا ميکردن .تا رسيديم به خونه يه يکی از فاميل ها ي بابا که ميشد عمه کوچيکه بابا. من هی يواشکی به مامان ميگفتم که" مامانی من گشنمه " مامانی ميگفت که حالا صبر کن ميريم بعدا" يه چيزی ميخوريم"
اما هی نمي رفتيم منم گشنه ام بود آخرش عمه يه باباي فهميد که من يه چيزيم هست ازم پرسيد چيزی مي خوای منم گفتم که" گشنمه!!!!" اونم کلی خنديد و مامانی و بابا ي کلی قرمز شدن بدن به من گفتن که تو این وقت ها آدم بايد مودب باشه و بگه نه ممنون !!!!!چيزی نيست!!!!!
راستش من آخرش نفهميدم که بايد مو'دب بشم تا برم بهشت يا بايد دروغ نگم!!!!!!
این ديگه خیلی طولانی شد بقيه اش باشه واسه دفعه يه بعد