Monday, August 08, 2005

dast garmi

حسن آقا را كه ديدم برق از سرم پريد . شنده بودم كه غم عشق بد مي كند با آدم اما اين قدر ؟ عجيب بود عجيب هنوز يك ماه نشده بود .و حسن آقا !

بد ياد آن روزي افتادم كه نسرين خانم مي زد توي سرش و به مامان مي گفت :آخر من چه طور به حسن بگويم ؟؟ دق مي كند مي ميرد !!! و مامان مستاصل فكر مي كرد و دروغي مي گفت :آخر هر كس سرطان گرفت كه نمي ميره ... نترس نسرين خانم خدا بزرگه ... حالا به حسن اقا يواش يواش بگو و نسرين خانم مي زد تو سرش كه آخر حسن آقا دق مي كند اگر بفهمد .مگر طاقت مي آورد ؟

همه ي اهل كوچه حول و حوش تاريك و روشن غروب كه مي شد مي فهميدند حسن آقا با ماله و استانبولي اش رسيده .از همان دم در درياني تا خانه خودشان كه سه تا مانده بود به خانه ته كوچه اي كه ما باشيم فريادش به هوا بود "نسرين كجايي؟ مردم از عشقت .نسرين از صبح تا حالا بيست بار مردم و زنده شدم كجايي؟" و همين طور فرياد مي كشيد تا دم در خانه و اگر نسرين خانم دم در بود از بقا و چقال حيا نمي كرد و از كف پا تا فرق سرش رو ماچ مال مي كرد .
آن شب كه نسرين خانم جواب آزمايش نمي دانم چي چي اش را گرفته بود و معلوم كرده بود كه سرطان روده دارد و وخيم و از اين حرف ها نصفه شب بابا و همسايه بغلي رفتند كه حسن آقا را در حال عربده كشيدن و غش و ضعف از وسط كوچه برسانند بيمارستان يك جوري مي زد توي سرش كه انگاري نعش نسرين خانم را روي تخت مرده شور خانه ديده يا دارند نقره داغش مي كنند بابا همون طور كه كفش پا مي كرد مي گفت اين بچه ها از دو طرف يتيم مي شوند اگر نسرين خانم چيزيش بشه .

نسرين خانم به سه ماه نكشيد و آن سه ماه كسي نديد كه خنده به آن خانه برود و غصه هاي نسرين خانم بود كه خدا يا به حسن آقا صبر بده و پچ پچ اهل محل كه به يك ماه نمي كشد كار حسن آقا بعد نسرين خانم و ... خلاصه هر چه خاك او است بقاي عمر شما .كه آخر قصه حسن آقا ماند و 5 تا بچه قد و نيم قد وغش و ضعف.

حسن آقا بد عوض شد حكمايك ماهي گذشته بوداز رفتن نسرين خانم كه ديدمش هنوز كه هنوز است عين تابلو نقاشي جلو چشمم است وقتي كه با زن دومش از پيچ كوچه گل گويان و گل تر شنوان رد مي شدند
ya hagh .....