Saturday, August 27, 2005

ایضا دست گرمی

جاده تهران قزوین بود حدود اش را یادم نیست کجا کمی مانده بود تا برسیم به ولایت ابوی جان این ها و باغ پدر بزرگ پدر جان و شاتوت و گیلاس و از این حرف ها سالش را هم خاطرم نیست فقط اینقدر یادم است که هنوز آنقدر فنقله بودیم که من لباس هایی تنم بود که به امادگی هم قد نمی دادند بگذرم نمی دانم از کجا آمدند فقط یادم است که شوهر عمه عزیز زدند کنار و بابا دوید بیرون وقتی برگشت سر انگشت هایش خونی بود دست هایش را هم تقریبا محکم گرفته بود که از بین انگشت هایش سرازیر نشوند پایین دلم هنوز که هنوز است از آن صحنه آشوب می شود آخر از گنجشک های طفلکی به قاعده یک کبوتر خون رفته بود یادم است که چه در گیری شدیدید بین من و بابا رخ داد سر این که من می خواستم از گنجشک ها نگهداری کنم و بابا و شوهر عمه ام می گفتند که نه این ها می میرند آخر سر من با بغض به بابا گفتم که که "یعنی سرشان را می برید ؟"بابا یک کم گیج بود اما بعدش گفت "نه حلالشون می کنیم " یا به قولی راحتشون می کنیم من نمی دونستم که راحت کردن یعنی چی فقط دلم می خواست که آن گنجشک ها را نگه دارم تا و خوب شوند و بروند پیش زن و بچه ی شان اما بابا این ها آن ها را ارحت کردند .یا به قولی حلال کردند . این روز ها زیاد یاد این خاطره می افتم زیاد یاد اون جور حلال کردن ها می افتم شاید به خاطر این است که این روز ها زیاد می بینم که دور و برمان آدم ها را راحت می کنند
یا حق