Wednesday, January 12, 2005

بابا بزرگ



دو سه روز امتحان ندارم دلم خواست که يه چيزی بنويسم:
بابا بزرگ بد اخلاق بود .نوه کوچولو بود يه دختر بچه ي 4-5 ساله
عمه می گفتش که بابا بزرگ بد اخلاق نيست خلقش تنگه .
مامان بزرگ غر می زد به بابا بزرگ، می گفت که از اولش این طوری بود .نوه فکر می کرد که همه يه نوه هاي ديگه مامان بزرگ رو دوست دارن .حتا عمه ها عمو هاو بابا و مامانش هم بابابزرگ رو دوست ندارن.
خلاصه بابا بزرگ کلی تنها است.و شاید اگر بقیه با هاش مهربون تر باشن بد اخلاق هم نباشه ،به ذهنش رسيد که چه جوری مي شه که اون بابا بزرگ دوست بشه .اولين باری که تصميم گرفت نظرش رو عملی کنه هيچ وقت يادش نمي ره :خونه بابا بزرگ اینا مهمونی بود .همه يه نوه ها داشتن از سر و کله هم بالا می رفتن .
نوه آروم و کم کم رفت پيش بابا بزرگ نشست یه ذره بعد که دید اوضاع خوبه رفت روی پاش نشست و بوسش کرد . ته ريش ببا بزرگ تيغ تيغی بود. تازه بابا بزرگ بوي سيگار هم می داد.:-&
نوه پرسيد "شما از چی خوشتون می آد؟؟؟؟؟"
"يعنی ما چی کار کنیم که شما خوش حال شيد ؟؟؟"
پانزده سال از اون شب گذشته . بابا بزرگ ديگه بوي سیگار نمي ده اما خلقش هنوز تنگ!!!!!!
اما نوه يادش که بعد از اون با بابا بزرگ پارک رفته بود با هم سوار چرخ و فلک شده بودن . يادش می آد روزی که بابا بزرگ سيگار رو کنار گذاشت و بعد از اون به جاش آب نبات می خورد هميشه نوه بيشتر از بقيه پيشش آب نبات داشت.
هنوز بابا بزرگ خلقش تنگه و حوصله ی نوه ها رو نداره .اما نوه وقتی می آد پيش بابا بزرگ بابا بزرگ بهش ميگه که بيا همين جا پيش من بشين.
و نوه خيلی وقت ها فکر می کنه به اون روزی که فکر کرده بود چه جوری می شه با بابا بزرگش دوست بشه تا تنها نمونه.




یا حق