Sunday, September 26, 2004

خماری


دوست نداشتم این حرف ها رو جلو خيلی آدم هاي ديگه بزنم
اما چه ميشه کرد
هيچ وقت دوست نداشتم که بيام تو بلاگ ام از این حرف ها بزنم
می خواستم این جا يه جایي باشه که به شوخی و خنده يک سری حرف ها رو به بقيه بزنم
اما ظاهرا" جاي ديگه اي نيست که بتونم این ها رو بگم
مجبورم خيلی هاش رو سانسور کنم که مدهور الدم نشم به خاطر خيلی چيز ها .
بگذريم
از با حالی نيست حرف هایي که مي زنم
چند روزی است که يه آيه ذهنم رو مشغول کرده خيلی مشغول کرده ازش خوشم مي آد
آيه 72 سوره ی حجر
که می گه لعمرک انّهم لفی سکرتهم يعمهون
مصداقش فقط قوم لوط نيست نگاه که ميکنم خدا خيلی جا ها داد مي زنه !!!! به خودم که نگاه می کنم به در و برم که نگاه می کنم به کار هاي که بدون فکر می کنم وعجيب که آدم کاری کنه و فکری نکنه و بعد مي بينه که ای ... لفی سکرتهم يعمهون مثل يه آدم مست که تلو تلو بخوره
اخه خدا مي خواد اینجا چی بگه که ميگه به جان تو .... خدا اصلا" چرا قسم مي خوره
يعمهون بودن تو خمار مستی نشگی .يه جوری که خود آدم نمي فهمه



يا حق